پارسا نهال سبز كوچكمپارسا نهال سبز كوچكم، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
و پرهام فرشته خوبيهاو پرهام فرشته خوبيها، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته های آسمانی من

داستان شارلوت شجاع

1396/3/8 7:40
نویسنده : فهیمه
363 بازدید
اشتراک گذاری


پیش نمایش مطلب شما :

داستان
شارلوت شجاع
By Anu Stohner
Illustrated by Henrike Wilson

از سری داستان های پرلز 2016

نویسنده: آنو ستونر
تصویرگر: هنریک ویلسون
ترجمه : روزبه کوهستانی
ویرایش: فرزانه شهرتاش

شارلوت از همان اول با بقیه ی گوسفندان فرق داشت. وقتی بقیه ی بره ها کنار مادرهایشان با خجالت می ایستادند شارلوت در اطراف جست و خیز می کرد و دنبال ماجراجویی بود.

شارلوت با بقیه ی گوسفندان در دامنه تپه¬ای به دور از مزرعه زندگی می-کردند. آنها یک چوپان داشتند که مراقبشان بود و او هم سگ پیری به نام جک داشت.

جک سعی می¬کرد شارلوت را مهار کند اما او ازش نمی¬ترسید. یک بار وقتی شارلوت کنار روخانه جست و خیز می کرد خودش را به داخل جریان تند رودخانه انداخت تا شنا کند. یکی از گوسفندان بزرگتر سرش رو تکان داد و گفت: "اوه، اوه". اگر آنها بفهمند که شب¬ها شارلوت یواشکی در گوشه و کنار پرسه می¬زند با خودشان چی می گویند؟


وقتی همه ی گوسفندان خواب بودند شارلوت بی سروصدا به محل مخصوص خودش می¬رفت و به ماه خیره می شد .حتی جک هم متوجه نمی¬شد چون او دیگر گوشش این روزها خوب نمی شنود.

یک روز اتفاق وحشتناکی افتاد. چوپان زمین خورد و پایش شکست. جک پارس می¬کرد و دورش می¬چرخید اما این کار هیچ کمکی نکرد. چوپان روی چمن ها دراز کشیده بود و نمی¬دانست چکار باید بکند.

یکی از گوسفندان بزرگتر گفت: "عزیزان، عزیزان، یک نفر باید به خانه ی کشاورز دردهکده برود و کمک بیاورد."
"جک باید برود. او تنها کسی است که راه را بلد است."
"اما راه خیلی دور است. او حتی این روزها از عهده ی گله هم برنمی آید."
یکی دیگر از گوسفندها سرش را با ناامیدی تکان داد و گفت "بله، همین طوره."

آنگاه شارلوت گفت" من این کار را انجام می¬دهم. من می روم."

گوسفند بزرگتر گفت غرغرکنان گفت: "شارلوت؟ امکان نداره! هیچ وقت تا به حال یک گوسفند به تنهایی به دهکده نرفته است."
گوسفندان بزرگتر پیش خودشان نگران بودند. ولی شارلوت صدای آنها را نمی شنید. او دیگر برای پیدا کردن راه درست به دهکده آنجا را ترک کرده بود. او در مزارع جست و خیز می کرد و از میان رودها و بالای کوه ها می گذشت.
نیمه های شب بود که شارلوت به جاده شلوغ رسید. او به تماشای رفت و آمد ماشین¬ها ایستاد.
راننده ی یک کامیون شارلوت را دید و کنار جاده توقف کرد. از او پرسید: "به دهکده می روی؟"
شارلوت سر تکان داد.

خیلی خوب شد که با کامیون سرعتشان زیاد شده بود ولی شارلوت تقریباً متأسف شد وقتی به خانه ی کشاورز رسیدند.

آخر کشاورز خواب بود وقتی شارلوت با نوک بینی اش به پنجره زد.
کشاورز گفت: "این شارلوت است و تنها است. باید اتفاق بدی افتاده باشد."

شارلوت و کشاورز سوار تراکتور شدند تا بقیه ی گوسفندان را پیدا کنند. وقتی آنها رسیدند، چوپان بیچاره هنوز روی چمن ها دراز کشیده بود. کشاورز بلافاصله او را به بیمارستان رساند.

قبل از این که چوپان بتواند دوباره از گوسفند ها نگه داری کند باید شش هفته پایش درگچ باشد. وقتی که برگشت لبخند بزرگی تحویل شارلوت داد. از آن پس، شارلوت آزاد بود که هرجا دلش می خواهد پرسه بزند.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)